Imagine
Imagine

Imagine

کتانی های سبز (3)

سهیل لقمه ای در دهانش می چپاند و میگوید: هوا شناسی گفته فردا برف میاد.
بابا اشاره میکند که با دهان پر حرف نزند.
محکم دستانم را بهم می کوبم و میگویم: آدم برفی امسال باید بزرگترین آدم برفی دنیا باشه!
مامان با خنده میگوید: تو که هر سال همینو میگی!

آخر شب کمی با گوشی ام ور میروم و شماته ام را تنظیم میکنم.
بعد از مدتی هم به خواب میروم.
فردا صبح صحت حرف سهیل معلوم میشود. اقلا بیست سانتی متر برف همه جارا سفید پوش کرده است. مدرسه سهیل هم تعطیل است و باهم توی کوچه یک آدم برفی متوسط درست میکنیم. بعد از چند ساعت مامان صدایمان میکند و مجبورمان میکند برویم خانه تا سرما نخوریم.
بعد از نهار تصمیم میگیرم کمی فرمول هارا دوره کنم که بلانصبت مثل ببو نباشیم!
کتابم را ورق میزنم و شروع به تمرین حل کردن میکنم. چند ایراد سطحی دارم که با نگاه به تمرین های مشابه رفع میشوند.
بعد از مدتی یک ایراد کلی پیدا میکنم که واقعا حل نمیشود!
هرچه به دستور کتاب و مسائل قبلی رجوع میکنم چیزی دستگیرم نمیشود.
با درماندگی شماره آیدا را میگیرم.
آیدا با صدای آهسته ای جواب میدهد: سلام شکیبا چه وقت زنگ زدنه؟
+: علیک سلام. مگه چه خبره؟
_: هیچی داییم اینا رسیدن دارن استراحت میکنن.
+: آوخ! شرمنده ولی مشکل جدیه!
_:‌ چی شده؟
+: آیدا معذرت میخوام ها! ولی یکی از مسئله هارو هرکار میکنم نمیفهمم.
_: از رو درس بخون.
+: خوندم ولی بازم گیر دارم.
_: خب پس.... بیا اینجا بی صدا تو اتاق برات توضیح میدم.
+: یه دنیا ممنون! خدافظ.
_: خداحافظ.
بسرعت حاضر میشوم. مامان یادآوری میکند حسابی خودم را بپوشانم.
دستکش هایم را دستم میکنم و کلاه بره ای ام را کج روی سرم میگذارم.
بعد هم کیف و گوشی ام را بر میدارم و به راه می افتم.
چکمه هایم تا نیمه توی برف فرو میروند و‌ کیف میکنم.
آرام آرام قدم بر میدارم. بعد هم بر میگردم و رد پایم را تماشا میکنم.
خیابان کمی خلوت است. دور و بر را میپایم پلیس نباشد سپس با عجله بدون رد شدن از پل عرض خیابان را می پیمایم.
دم در که میرسم به آیدا اس ام اس میزنم که پشت درم.
چون اگر دکمه آیفون را بزنم صدایش در کل خانه می پیچد.
کمی بعد در باز میشود و میروم تو.
آیدا با احتیاط در واحدشان را باز میکند. زیر لب سلام میکنم و وارد میشوم.
به در بسته مهمان خانه اشاره میکند و میگوید: دایی و زن داییم اون جان. دختر داییم هم با داداشش پیش مادر جونه.
به اتاقش میرویم.
مسئله را نشانش میدهم و شروع به توضیح دادن میکند.
در سکوت گوش میدهم و تلاش میکنم به چیز دیگری فکر نکنم‌.
درس را که متوجه شدم میپرسم: بریم تو حیاط برف بازی؟
+: راستش حوصله شو ندارم.
_: پس تنهایی میرم بابت توضیحم ممنون :)
+: باشه هروقت خواستی برگرد.
_: OK bye
آرام بیرون می آیم و پله هارا دوتا یکی طی میکنم تا به پارکینگ میرسم. سی متر جلو تر دیگر سقف ندارد و اسمش محوطه یا همان حیاط ساختمان است!
پارکینگ را بسرعت رد میکنم و به آرامی پایم را روی برف صاف و یک دست میگذارم.
بعد قدم بعدی و بعدی. کنار باغچه توقف میکنم و کمی شاخه هارا تکان میدهم.
یک گلوله برفی کوچک در دست میگیرم و دیوار روبرویم را هدف قرار میدهم.
قبل از آنکه گلوله را بزنم یکی دیگر از پشت به کله ام اصابت میکند.
میگویم: آخ! آیدا الان نشونت میدم!
روی پاشنه پا میچرخم تا گلوله ای را که خوردم جواب دهم.
با دیدن همان پسر چشم سبز حسابی جا میخورم!
یک قدم به عقب میروم. پسر دست های قرمز شده اش را در جیب هایش میکند و میگوید: شرمنده فکر کردم آیداست!
ولی ظاهرش که اصلا شرمنده نیست.
با تعجب نگاهش میکنم.
ادامه میدهد: من شما رو میشناسم؟
به زور لبخندی میزنم و میگویم: عه... نه‌.
+: ولی گمونم دیدمتون. رو پل.
_: خب شاید.
+: با آیدا دوستین؟
_: آره چطور مگه؟!
دست راستش را به نشانه دوستی جلو می آورد و میگوید: من شاهین پسر دایی شم. اومده بودم بهشون سر بزنم گفتم یه سر به اینجا هم بزنم که شمارو دیدم.
با دیدن دستش ابرویی بالا می اندازم و فکر میکنم چطور در این هوا بی دستکش طاقت می آورد.
دستکشم را از دست راستم بیرون میکشم و بجای دست دادن آنرا میدهم بهش و جواب میدهم: منم شکیبا ام. تو این هوا دستت یخ میزنه.
از قیافه اش معلوم است بابت دست ندادنم حسابی پکر شده است!
دستش را به زور در دستکش فرو میکند و میگوید: متشکر، ولی اگه دستکشت کش بیاد گردن خودته ها!
یک گلوله برفی برمیدارم و میگویم: من هنوز بهت بدهکارم.
و پرتابش میکنم.
جا خالی حرفه ای میدهد و میگوید: کور خوندی!
گلوله ی بعدی را او پرتاب میکند و محکم میخورد وسط پیشانی ام.
با عصبانیت میگویم: نامردی اگه جا خالی بدی.
گلوله ی بعدی به پایش میخورد.
نشانه گیری اش واقعا معرکه است. از فاصله پانزده متری هم چنان پرت میکند که محکم به سرم بخورد!
جیغ خفیفی میکشم و میگویم: شاهییییین! خیلی بدجنسی!
+: کی؟
_: تو.
+: نه یه بار دیگه اسممو بگو خیلی باحال گفتی.
_: اذیت نکن.‌ بذار منم بزنمت هی جا خالی میدی. این بدجنسیه دیگه!
+:باشه تسلیم من همینجوری عین مجسمه وا میستم تو بزن.
و واقعا هم دیگه تکان نمیخورد. حتی پلک هم نمیزند!
یک گلوله بر میدارم و پرتاب میکنم. این بار به پهلویش میخورد.
بعد از پنج شش گلوله موفق میشم بزنم به سرش!
با خوشحالی میگویم: ایول! دیدی تونستم!
برف هارا از روی سرش میتکاند و میگوید: ولی تا بهت آوانس ندم که نمیتونی. نظرت راجع به اینکه بریم تو چیه؟
_: نه بمونیم! میخوام بازم بزنمت =))
جواب نمیدهد. در عوض گوشی اش را در می آورد و در حالی که دارم گلوله برفی ام را در دستم سفت میکنم ازم عکس میگیرد.
با شنیدن صدای دوبین میگویم: ع! عکس نگیر! پاکش کن! میگم پاکش کن!
گلوله را بیخیال میشوم و میدوم تا گوشی را بقاپم.
شاهین آنرا بالای سرش میگیرد و میگوید: میخوام مدرک داشته باشم دختر باوقاری مثل تو با گلوله برفی زده تو کله من!
دستم را دراز میکنم ولی به گوشی نمیرسد.
زیر لب می غرم: یا میدیش من یا یه گلوله برفی میزنم تو گوشیت بپوکه.
+: بزن ببینم.
از آنجایی که نگران عواقبش هستم انجام نمیدهم.
_: خیلی بدجنسی! زیااااد!
+: بنده کجام بدجنسه؟ خب گوشی خودمه!
_: اما اون عکس منه! باید پاکش کنی.
+: نمیخوام خب!
در حالی که از عصبانیت و سرما میلرزم جواب میدهم: اصلا تو از همه پسرای دنیا بدجنس تر و دراز تری. اگه انقدر قدبلند نبودی راحت دستم میرسید به گوشیت.
+: هی هی هی! خیلی تند نرو همش دویست و دو سانتی مترم!
_: خب این یعنی دومتر دیگه!
+: دو سانتشو یادت رفت.
میروم روی نیمکت مینشینم و میگویم: حالا هرچی.
کمی بعد آیدا به حیاط می آید و میگوید: سلام شاهین کی اومدی؟!
+: یک ساعتی میشه.
_: بیاین بالا دوتایی تون یخ میزنین!
بعد رویش را بمن میکند و میگوید: چرا خیسی تو؟
به شاهین چشم غره ای میروم و میگویم: خودش شروع کرد.
بعد هم میروم جلویش و میگویم: دستکش لطفا!
آیدا با سردرگمی میپرسد: دستکشت پیش این چیکار میکنه؟
دستکشم را تحویل میگیرم و میگویم: هیچی.
بعد هم سعی میکنم ظاهرم عادی باشد و میگویم: من میرم بالا وسایلمو بردارم برم خونه.
+: به این زودی؟
_: آره آخه.... آخه فردا امتحان دارم باید برم بخونم.
+: باشه هرجور میلته.
وسایل را بسرعت بر میدارم. شاهین و آیدا مشغول بالا آمدن اند. با آیدا خداحافظی میکنم. شاهین هم زیر لب میگوید: خداحافظ.
جوابش را نمیدهم و با قدم های تند به بیرون میروم.
تمام راه راهم بهش فحش میدهم. ملت حوصله شان که سر میرود می آیند با اعصاب اینجانب بازی میکنند!

ملت

ملت همه تو وبلاگ هاشون از امتحانات و استرس و برنامه امتحانی شون میگن.

منم تنها کاری که بلدم بکنم اینکه از سر جلسه با یک لبخند ملیح و عریض بیام بیرون و بگم: گند زدم =))

مدیرمون خیلی پایه اس همه تک هارو ده میده.

ردیفیم! این سال آخرو پاس کنیم خلاص شیم :|

کتانی های سبز (2)

بعد از یک ساعت آیدا میپرسد: اینارو هم باید برات توضیح بدم یا بالاخره یاد گرفتی؟
قیافه متفکرانه ای میگیرم و پاسخ میدهم: تقریبا یاد گرفتم ولی زیاد مهم نیست تو امتحان نمیاد.
+: مطمئنی؟
_: آره بابا!
+: خیله خب باشه. با نسکافه چطوری؟
_: دارک چاکلت هشتاد درصد هم دارین؟
بقیه وقت راهم با قهوه و صحبت میگذرانیم.
قلپ آخر نسکافه ام را سر میکشم و میگویم: مامان میخواد ترکم بده دیگه واسم تری این وان نمیخره میگه قدت کوتاه میشه. من موندم تو هفده سالگی هم اگه قرار بود قد بکشم با اینهمه نسکافه که خوردم دیگه واستاده!
+: ای شیطون! پس هر دفعه میای اینجا که قهوه بخوری؟
_: البته خودم دارم سعی میکنم کمش کنم ها! دارم موفق میشم فقط هفته ای دوتا بخورم.
آیدا لبخندی میزند و انگشتان ظریفش را دور لیوان حلقه میکند: منم دوست دارم ولی فقط وقتی میای اینجا قیافه ت رو که میبینم یادم میاد دوست داری میارم ولی همینجوریش کم پیش میاد بخورم.
مدتی بعد آیفون زنگ میزند و آیدا میرود که جواب بدهد.
بعد هم برمیگردد و میگوید: شکیب، سهیل اومده دنبالت.
+: وای چقدر زود! ببین میگم پس فردا تو بیا خونمون زشته من همش بیام.
_: راستش نمیتونم، آخه داییم اینا قراره از تهران بیان باید بریم فرودگاه و اینا. بعدشم میان خونه ما آخه مامان اعتقاد داره مادر جون همون شاه پسر واسش بسه.
میدانستم که پسر دایی اش اینجا دانشجو است. اما تابحال ندیده بودمش.
+: خب راست میگه :))
_: باشه بابا. حالا برو سهیل یخ زد تو این هوا!
+: بیرونم میکنی؟ من دیگه نمیام خونتون!
_: نیا ایلی از دستت راحت میشن =))
با خنده میگویم: بدجنس! باشه میرم خدافظ.
به آرامی پایین میروم و در ساختمان را باز میکنم. سوز سردی صورتم را میسوزاند. سهیل که از سرما و عصبانیت قرمز شده است به تندی میگوید: کجایی شکیبا؟
+: اینجام خب. چرا اعصاب نداری؟
برادر پانزده ساله ام چشم غره ای میرود و میگوید: شما دخترا همیشه باید همه کار رو کش بدین. بریم دیگه فریز شدم.
دست هایم را در جیب هایم فرو میکنم و ترجیح میدهم سکوت اختیار کنم!
سهیل موهای قهوه ای سوخته و لختی دارد که همیشه کمی رویشان بلندتر از دورشان است.
الانم که کلاه نپوشیده است در اهتزاز اند!
بیشتر وقت ها دلم میخواهد دست هایم را در موهای نرمش فرو کنم ولی او از اینکار متنفر است.
یکی از شانس های بزرگ زندگی اش اینست که موهاش به طور طبیعی روی سرش سیخ می ایستد و دوطرفش به عقب میخوابد. اصلا برادرمان یک پا فشنال است B)
به خانه که میرسیم در رابا کلید باز میکنم و داخل میشویم.
بلند سلام میکنم. مامان جواب سلامم را میدهد و میگوید: چقدر درس خوندین؟
+: خیلی.
_: عجب! پس وسایلتو بذار تو اتاق بعد هم بیا کمک من شام درست کنیم.
+: چشم.
دستانم را روی بخاری توی هال میگیرم و میگویم: مامان میدونستی دایی آیدا داره پس فردا از تهرون میاد پیششون؟
_: جدی؟ انشالله به سلامتی!
به اتاقم میروم و پالتویم را روی جالباسی آویزان میکنم. کیف و بقیه وسایلم راهم روی تخت پرت میکنم و به آشپزخانه میروم.
مامان به شلوار جینم نگاهی می اندازد و میگوید: این مال خونه اس؟
+: مااامااان...
_: زود برو عوضش کن میزنی اینم سوراخ میکنی.
+: مامان جون شلوار پاره مده. اگرم سوراخ شد یه وصله جینگولی خوشگل میدوزم روش باحال شه.
بعدم با بی حوصله گی به اتاقم برمیگردم‌. لباس خانه ام را از بین خروار خرت و پرت روی تخت پیدا میکنم و میپوشم.
بعد هم میروم کمک مامان.
کمی بعد بابا هم می آید و باهم شام میخوریم‌.

امتحان دفاعی

به بابا میگم فردا امتحان آمادگی دفاعی دارم.

میگن باید بربن مشت و لگد بزنین؟ :دی

میگم نه مرگ بر آمریکا و استکبار جهانی و ایناست


 :دییی


الانم باید دفاعی بخونم اما اصلا حوصله ندارم.

دیروز زنگ آخر از مدرسه که داشتم میومدم بیرون بلافاصله فیوز پروندم

(از رفیق سال هفتمی یاد گرفته بودم)

بعد نمیدونم فردا خانم مدیر با من و رفیق میخواد چه کار کنه :))

اولین قسمت داستان جدید

کتانی های سبز


زیر لب میگویم: باید بتونی!

و به آهستگی از پله های پل هوایی بالا میروم‌. به انتها که میرسم نفسم را حبس میکنم. سوز سردی لای مقنعه ام می پیچد و تمام تنم را به لرزه در می آورد.

نمی دانم شاید هم به خاطر ترسم است.

دستم را به نرده ی سمت چپ میگیرم، منجمد است. البته از هوای دی ماه هم چنین سرمایی بعید نیست.

قدمی بر میدارم و با خودم فکر میکنم: اگه یه نفر از اون طرف پل بالا بیاد چی؟!

به خودم جواب میدهم: بیخیال دختر! حالا بیاد. نمی خورتت که! فوقش میدزدتت.

با تصور اینکه آن دزد بخواهد چاقو را زیر گلویم بگذارد و شکنجه ام بدهد به مور مورم میشود.

تقریبا به نیمه پل رسیده ام. از باور کردن افکارم لذت می برم در عین حال میترسم.

سایه ای از روبرو به سرعت بالا می آید. این دیگر آخر خط است!

آب دهانم را قورت میدهم و یک قدم عقب میروم.

هیکل مردی از روبرو نمایان میشود. بلافاصله جیغ بلندی میکشم!

پسر جوان با عصبانیت میگوید: دیوونه چرا جیغ میزنی؟!

حدود بیست و پنج سال دارد. نه زیاد چاق است و نه لاغر اما حد اقل سی سانتی متر از من بلند تر است!

با خنده میگویم:‌ خب ترسیدم!

+: خانم شجاع! الان همه فکر میکنن بنده چاقو کشم با این جیغت.

از لحن راحتش جا میخورم.

موهایش پرکلاغی است و در آفتاب اول صبح برق میزنند.

کاپشن مشکی و بلوز سبز تیره ای پوشیده است. شلوار جین معمولی آبی و کتانی های سبزی هم به پایش است.

کیف دانشجویی اش را به دست دیگرش میدهد و میگوید: خب رد شو دیگه.

با تردید میگویم: میترسم بیوفتم.

با حرص انگشتانش را در موهایش فرو میبرد و میگوید: خب من چیکار کنم تو انقدر ترسویی؟

با دقت به کتانی هایش چشم میدوزم و فکر میکنم که چقدر در انتخاب کفش با سلیقه است.

_: هیچی.

کم کم قدم برمیدارم و از پل پایین میروم. آخیش! تمام شد. همیشه از ارتفاع وحشت داشته ام.

چند متر قدم میزنم تا به کوچه سوم میرسم. جلوی مجتمع نخل توقف میکنم و زنگ سوم آیفون تصویری را فشار میدهم.

آیدا جواب میدهد: بالاخره اومدی دختر؟

بعد هم در را باز میکند.

پله هارا دوتا یکی بالا میروم تا به طبقه سوم میرسم. آیدا دم در آپارتمانشان دست به سینه ایستاده است.

میگویم: سلام.

+: سلام چرا دیر کردی؟

_: کلاس نیست که دیر کنم مشکلی پیش بیاد! اومدم یکم درس بخونیم فقط.

بی حوصله کنار میرود و میگوید: بیا تو.

داخل میشوم و باهم به اتاقش میرویم.

آیدا یک سال از من بزرگتر است، چشم هایش عسلی اند و موهای طلایی کوتاهی دارد.

تقریبا هم قدیم اما او کمی از من باریک تر است :)

کتابم را از کولی ام بیرون میکشم و میگم: اگه گفتی ام امروز کی رو دیدم؟

+: کی؟ پرنس چارمینگ؟

_: نه بابا چارمینگ انگشت کوچیکشم نمیشه!

+: خب پس کی‌ دلتو برده؟

_: نخیر دلمو نبرده فقط خوشتیپ بود! یه پسر قد بلند و خوشگل با چشمای سبز و موهای مشکی براق!

+: هری پاتر؟

_: نه عینکی نبود. قدشم ازش بلند تر بود.‌ بهش میومد اسمش مثلا ایرج یا ایمان باشه.

+: نه بابا! شماره هم داد؟

_: نچ.

+: حالا کجا بود این شاه پسر؟ بگو ما هم بریم یکیو پیدا کنیم بلکه فرجی بشه.

_: رو پل تو خیابون.

سوت کوتاهی میکشد و میگوید: ایول! بالاخره جرات کردی از این پل زنگ زده رد شی خدا هم برات جایزه فرستاد. راستی چطوره که من صبح به صبح از روش رد میشم پرنده پر نمیزنه ولی تو که رد میشی یهو هرچی خوشتیپ هست ظاهر میشه؟

من هم برایش میگویم چگونه با آن جنتل من روبرو شدم و کلی مسخره ام میکند :|

رفیق است ما داریم؟

کتاب ریاضی را ورق میزنم و میگویم: بیخیال شو دیگه! اصلا بیا این مسئله رو واسم توضیح بده فعلا.

یک ساعت تمام مشغول حل کردن مسائل ریاضی هستیم.

خیلی از فرمول هارا فراموش میکنم. هرکدام را باید هزار بار بخوانم!



:|

قبول دارید که اخم آقایون جذاب تر از لبخندشونه؟


+: نیست؟

امتحان

و این بوی نسکافه است که مست می کند :)

اینجا من، کاپ نسکافه، کتاب ادبیات + گوشیم. آی لاو یو پی ام سی =)))

صبر میکنم نسکافه م خنک شه سر بکشم تا صبح خر بزنم!


+: امروز امتحانم آسون بود. خداکنه فردا هم همینجور باشه.

داستان

همیشه شخصیت های داستانام کمی اغراق آمیز جلوه میکنن.

شاید بقیه خوششون نیاد.

ولی معمولا شخصیت اصلی داستانم کسیه که من دلم میخواد اون باشم.

پس اصلا مهم نیست کی خوشش نمیاد. من دلم به همونایی خوشه که در این راه تشویقم میکنن.


+: فردا و پس فردا امتحان دارم.

:)

من برگشتم. به همین سادگی :)


+: میخوام از اول شروع کنم.