Imagine
Imagine

Imagine

اولین قسمت داستان جدید

کتانی های سبز


زیر لب میگویم: باید بتونی!

و به آهستگی از پله های پل هوایی بالا میروم‌. به انتها که میرسم نفسم را حبس میکنم. سوز سردی لای مقنعه ام می پیچد و تمام تنم را به لرزه در می آورد.

نمی دانم شاید هم به خاطر ترسم است.

دستم را به نرده ی سمت چپ میگیرم، منجمد است. البته از هوای دی ماه هم چنین سرمایی بعید نیست.

قدمی بر میدارم و با خودم فکر میکنم: اگه یه نفر از اون طرف پل بالا بیاد چی؟!

به خودم جواب میدهم: بیخیال دختر! حالا بیاد. نمی خورتت که! فوقش میدزدتت.

با تصور اینکه آن دزد بخواهد چاقو را زیر گلویم بگذارد و شکنجه ام بدهد به مور مورم میشود.

تقریبا به نیمه پل رسیده ام. از باور کردن افکارم لذت می برم در عین حال میترسم.

سایه ای از روبرو به سرعت بالا می آید. این دیگر آخر خط است!

آب دهانم را قورت میدهم و یک قدم عقب میروم.

هیکل مردی از روبرو نمایان میشود. بلافاصله جیغ بلندی میکشم!

پسر جوان با عصبانیت میگوید: دیوونه چرا جیغ میزنی؟!

حدود بیست و پنج سال دارد. نه زیاد چاق است و نه لاغر اما حد اقل سی سانتی متر از من بلند تر است!

با خنده میگویم:‌ خب ترسیدم!

+: خانم شجاع! الان همه فکر میکنن بنده چاقو کشم با این جیغت.

از لحن راحتش جا میخورم.

موهایش پرکلاغی است و در آفتاب اول صبح برق میزنند.

کاپشن مشکی و بلوز سبز تیره ای پوشیده است. شلوار جین معمولی آبی و کتانی های سبزی هم به پایش است.

کیف دانشجویی اش را به دست دیگرش میدهد و میگوید: خب رد شو دیگه.

با تردید میگویم: میترسم بیوفتم.

با حرص انگشتانش را در موهایش فرو میبرد و میگوید: خب من چیکار کنم تو انقدر ترسویی؟

با دقت به کتانی هایش چشم میدوزم و فکر میکنم که چقدر در انتخاب کفش با سلیقه است.

_: هیچی.

کم کم قدم برمیدارم و از پل پایین میروم. آخیش! تمام شد. همیشه از ارتفاع وحشت داشته ام.

چند متر قدم میزنم تا به کوچه سوم میرسم. جلوی مجتمع نخل توقف میکنم و زنگ سوم آیفون تصویری را فشار میدهم.

آیدا جواب میدهد: بالاخره اومدی دختر؟

بعد هم در را باز میکند.

پله هارا دوتا یکی بالا میروم تا به طبقه سوم میرسم. آیدا دم در آپارتمانشان دست به سینه ایستاده است.

میگویم: سلام.

+: سلام چرا دیر کردی؟

_: کلاس نیست که دیر کنم مشکلی پیش بیاد! اومدم یکم درس بخونیم فقط.

بی حوصله کنار میرود و میگوید: بیا تو.

داخل میشوم و باهم به اتاقش میرویم.

آیدا یک سال از من بزرگتر است، چشم هایش عسلی اند و موهای طلایی کوتاهی دارد.

تقریبا هم قدیم اما او کمی از من باریک تر است :)

کتابم را از کولی ام بیرون میکشم و میگم: اگه گفتی ام امروز کی رو دیدم؟

+: کی؟ پرنس چارمینگ؟

_: نه بابا چارمینگ انگشت کوچیکشم نمیشه!

+: خب پس کی‌ دلتو برده؟

_: نخیر دلمو نبرده فقط خوشتیپ بود! یه پسر قد بلند و خوشگل با چشمای سبز و موهای مشکی براق!

+: هری پاتر؟

_: نه عینکی نبود. قدشم ازش بلند تر بود.‌ بهش میومد اسمش مثلا ایرج یا ایمان باشه.

+: نه بابا! شماره هم داد؟

_: نچ.

+: حالا کجا بود این شاه پسر؟ بگو ما هم بریم یکیو پیدا کنیم بلکه فرجی بشه.

_: رو پل تو خیابون.

سوت کوتاهی میکشد و میگوید: ایول! بالاخره جرات کردی از این پل زنگ زده رد شی خدا هم برات جایزه فرستاد. راستی چطوره که من صبح به صبح از روش رد میشم پرنده پر نمیزنه ولی تو که رد میشی یهو هرچی خوشتیپ هست ظاهر میشه؟

من هم برایش میگویم چگونه با آن جنتل من روبرو شدم و کلی مسخره ام میکند :|

رفیق است ما داریم؟

کتاب ریاضی را ورق میزنم و میگویم: بیخیال شو دیگه! اصلا بیا این مسئله رو واسم توضیح بده فعلا.

یک ساعت تمام مشغول حل کردن مسائل ریاضی هستیم.

خیلی از فرمول هارا فراموش میکنم. هرکدام را باید هزار بار بخوانم!



نظرات 3 + ارسال نظر
آسمان جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:33 ب.ظ

من هموووون آوینما داستانت عااااالی بود ادامه بده کیییف کنیم

عجب
چشم

یه کنکوری 25 ساله شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:58 ب.ظ http://konkuri25.blogfa.com

سلام خوب بود.

سلام ممنون

H.A دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ب.ظ

very good

TanQ very much ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد